Sunday, April 4, 2010

29

تشكر مي كنم از اسپرم هايي كه مرا به وجود اوردند.
.
.
.
.
.
امروز بيست و دوساله هستم

Monday, March 15, 2010

28


اين روزا هر جا ميري از كافه گرفته تا بازار و مغازه و تاكسي اين موزيك همه چي آرومه ، من چقد خوشحالمو مي شنوي اما به خدا كه هر موقع مي شنومش دچار يه استرس كوفتيي مي شوم..آخه جالب اينجاس كه هر موقع اين خواننده گرامي عر عر مي فرمودنو از آروميه محيط و خوشبختيو اطمينانش مي گفته من تو شرايطي بودم كه از عصبانيت همرو گاز مي گرفتم..مثل امروز

تو تاكسي نشستم و دوتا اقاي محترمم كنار دستم و يه آقايي هم جلو و راننده ي عزيزمونم همه چي آرومرو با صداي بلند گذاشته و لذتي مي بره كه فك نمي كنم موقع بهترين س ك س.اش هم همچين لذتي برده باشه،حالا سرعت ماشين لاكپشتي و ترافيك هم كه طبق معمول كار خودشو مي كنه و من

آخ من

مــــــــــــــــــــن سرم ديگه كامل بيرون از شيشه بود و هر دو دقيقه يه بار استفراغ تا تو گلوم ميومد و دوباره مي رفت پايين..از بس كه بوي خوبي مي داد اين آقا پسر بغل دست من......واي هر چقد از بوي بد عرق اين من بگم كم گفتم انگار لوله تمام فاضلاباي تهران تو دماغ من بود و قربون اعتماد به نفسش برم من كه ديگه كم مونده بود دستشو بندازه دور گردن من...هر چي خواستم به رو خودم نيارم نشد و آخر سر برگشتم گفتم آقا؟ با لبخند گفت خانوم؟ گفتم آخه مگه يه دئودورانت چسكي چنده كه نمي زني به خودت انقد بو لاش مرده ندي؟ يهو چشاش گرد شد چشاي اين كه گرد شد ديدم چشاي بغل دستيشم گرد شد،بعد راننده ام با چشاي گردتر از تو آينه نگام كرد و آقاي جلوييم نديدم چشاشو اما از تكون سرش فهميدم احتمالا اونم گرد شده..خلاصه يارو قرمز شد،بنفش شد،زرد شد،به تته پته افتاد گفت من نيستم خانم اين آقاهه بو مي ده اونم گفت نه به خدا حتما يكي ديگس و راننده ام گفت نه خانم من كه هر روز مي رم حموم و خلاصه فقط مي موند خودم! كه حتما خبر نداشتم ديگه

خلاصه اينكه علت دوام ما ملت جواد ما!بعــــــله

Monday, March 8, 2010

27

اين روزا با سرعت برق دارم اسپانيش مي خونم
انقد جو زده شدم كه كفر همرو در ميارم
خيلي سرم شلوغه
خيـــــــــــــــــــــــــــــــلي

Thursday, March 4, 2010

26


امروز يكي از پرتقالارو به طرز وحشيانه اي خوردم..صداي كمك كمك خواستنشو از تو دهنم مي شنيدم وهمينطور صداي جيغش كه هر آن دورتر و دورتر مي شد...وقتي خواستم پوستشو بندازم دور چشمم به اون يكي پرتقاله افتاد كه داشت گريه مي كرد،دلم نيومد چيزي بهش نگمو به خاطر همين بهش گفتم كه نگران نباشه فردام اونو مي خورم..اما زل زد تو چشامو گفت من يه قاتلم يه قاتل ديوث...بعدم زد زير گريه و گفت كاش اونو خورده بودم.آخه اون پرتقاليو كه خوردي حامـــــــــــــــــــــــله بوده!ا

Wednesday, March 3, 2010

25

امروز روزمو با دوتا پرتقال شروع كردم..بعدم ازشون اجازه گرفتم كه مارك آنتونيم همراهيمون كنه با همون آهنگاييش كه هر موقع دلم تنگ مي شد برات مي ذاشتمشونو عر عر گريه مي كردم،اما ايندفعه نمي دونم به خاطر پرتقالا بود يا چيز ديگه كه اصن گريم نگرفت تازه ده دقيقه هم كه خوند ازش خسته شدم و خفش كردم.بعد پرتقالا ازم خواستن كه اندك اندك شهرام ناظريو بذارمو سه تايي هم خوني كرديم...پرتقالاتمام وقتمو پر كردند حتي اين وسط وقتي پمزي اس ام اس مي داد هم نمي تونست حواسمو پرت كنه
امروز اتفاقي رفتم سراغ شكلاتايي كه پمزي بهم داده بود توش پر مورچه بود...همونطوري گذاشتمش تا مورچه ها سال جديدشونو شروع كنن باهاش اما ام اند ام هامو برداشتم از اونا نتونستم دل بكنم..نصفشو با پرتقالا خورديم
.
.
.
.
حالا ديگه پرتقالا پيشم نيستن احساس پژمردگي مي كردن منم گذاشتمشون تو يخچال.وقتي مي ذاشتمشون تو يخچال نگاه نا اميدشونو ديدم انگار حس كرده بودن كه فردا مي خورمشون

Tuesday, March 2, 2010

24

خوب من الان به شدت از خودم راضيم..من دارم كم كم حس خودشيفتگيو درك مي كنمو نه تنها بد نيست بلكه يه حال اساسيم داره ميده بهم...قراره برم مكاشفه در باب يك مهماني خاموش،دعوتم كردن..نمي دونم برم يا نه..دوست داشتم خودم و خودم مي رفتيم ،بهم بيشتر خوش مي گذشت اينطوري اما كار زشتيه كه دعوتو رد كنم..اينو البته جديدن ياد گرفتم..اونموقع ها دعوتم رد مي كردم عين آب خوردن...پمزي مي گه ديشب خوابمو ديده كه دارم با يه جن سالسا مي رقصم،مي گفت داشتي مي رقصيدي اما معلوم بوده كه ترسيديو از رو اجبار اين كارو مي كني...به خواب زياد اعتقاد ندارم اما به اين دارم خيلي فك مي كنم شايدم به خاطر علاقم به جن و پريا باشه فقط...به هر حال به نظرم هم خوابش جالب بود هم بهانه اي جالب شد كه زنگ بزنه بهم

Monday, March 1, 2010

23

آي پمزي
آي پمزي
پمزي
پمزي
تو مي گي وقتي فراموشت مي كنم خدا بهت مي گه؟؟؟
پس چقد خدا بايد ازين به بعد با تو حرف بزنه

Sunday, February 28, 2010

22

اين روزا ياد خيلي چيزا ميفتم..چيزايي كه ياداوريشون زيادم برام جالب نيستن
اين روزا خوشحال نيستم كه هيچ يه نگراني بديم دارم كه نمي دونم دليلش چيه..نمي دونم بابت چي دلشوره دارم.جديدا اصن حوصله ندارم كه شوخي كنم،خيلي جدي با مسائل برخورد مي كنم،ديگه بي ادب نيستم،يعني در اصل حوصله بي ادبي ندارم،كم حرف مي زنم و كم مي خندم،لبخنداي مضحك تحويل مردم مي دمو از همه جالب تر نوك مي چينمو ادب مي كنم رفقا رو كه اينطوري نگو اينطوري نخند و...آدم عجيبي شدم كه آزارم مي ده اما پمزي مي گه خوبه چون داره بيست و دو سالت مي شه و از يه دختر بيست و دو ساله چنين انتظارايي آدم بايد داشته باشه...و اين بيشتر اعصابمو خورد مي كنه..هيچ وقت نخواستم برا مردم زندگي كنم اما هميشه ام اين كارو كردم

Saturday, February 27, 2010

21

پمزي خيلي به من گير ميده
خيليم باهام قهر مي كنه
اما
اما نمي دونم جرا ناراحت نمي شم
امروز بارون خوبي اومد.با اينكه هنوز پام درد مي كنه اما بازم خيلي زيرش پياده اومدم
خيس خيس شده بودم اما دوست داشتم...ياد يه بنده خدايي افتادم كه يه روزي بهش گفتم من بارونو دوست دارم و اون گفت پس حتما هيچ وقت بي ماشين كف خيابون زير بارون نمونديو خيس نشدي!ا
يادت بخير چه زود از زندگيم حذف شدي

Friday, February 26, 2010

20

اين آداب مسواك زدن و نخ دندون كشيدن برا من شده عذاب چند روزه،همش به اين فك مي كنم كه حالا كه چي من هر شب با اين همه خستگي مسواك بزنم اونم طبق فرمايشات دندون پزشك محترم،كه چي برا هر ثلث فكم بايد سي ثانيه وقت بذارم؟اونم تازه فك خراب من! ديگه اين حركتارو نداره كه!ا
هر شب اينارو با خودم مي گم،هر شب مي گم امشب خستم نخ دندون و مسواكو بي خيال مي شم عوضش فردا صبح به جاي سي ثانيه براي هر ثلث فك،يه دقيقه وقت مي ذارم.اما تا ميام بخوابم عذاب وجدان مي گيرم و سر و سينه زنون مي رم مسواك مي زنم،اونوقت از شدت خواب و خستگي نمي تونم تمركز كنم كه سي ثاينه مي شه كه برم سراغ ثلث بعدي يا نه؟
خلاصه كابوسي شده اين مسواك زدن و بهداشت دهان..مسخرم نكنينا اما يه شب انقد به مسواك فك مي كردم كه خواب محله بهداشتو ديدم!ا
.
.
امروز كارگاهو تخليه كردم..خدا مي دونه كه چه برنامه هايي چيده بودم براي عيد به بعد،خراب شد همش!و چاره اي نبود

Thursday, February 25, 2010

19

پمزي مي گه بر عكس جثش خيلي حساسه
من همش دارم به اين فك مي كنم كه احساسم مگه با هيكل مي سنجن؟
مگه هميشه تو كارتونا فيلا با احساس نبودن؟؟؟

Wednesday, February 24, 2010

18

نمي دونم اتفاق افتاده تا حالا براتون كه ان و گهتون با هم قاطي بشه
يعني نه فقط تو لفظ واقعا اين حالت و تجربه كرده باشيد
من الان دو روزه كه اينطوريم واقعا ديگه اشكم درومده...حال خيلي بديه اينكه تو دل پيچه داشته باشي بد ديگه فك كني اگه حتي يه ثانيه ام خودتو دير برسوني به دستشويي زمين وزمانو گند مي زني،بعد كه بري دستشويي ببيني اي بابا هستا،اما نمياد
اينجوري ميشه كه مي گن آقا جون اسهال يوبوستت قاطي شده.حالا چه خاكي بايد تو سرمون يريزيم نميدونــــــــــيم

Tuesday, February 23, 2010

17

خيلي بده بري دكتر بخواي دماغتو عمل كني و دكتر آب پاكيو بريزه رو دستتو بگه برو بابا من دماغتو عمل نمي كنم
بعد بپرسي چرا؟بگه آخه مشكلي نداره!ا
نمي دونم دكترا زيادي پولدار شدن؟يا زيادي ك.خل؟
.
.
(با معذرت اساسي از دكتران محترم)ا

Monday, February 22, 2010

16

با بچه هاي دانشگا برنامه كرديم رفتيم بيرون،امروز فول تايم بودم.. اول رفتيم يه دونه ازين سفره خونه سنتيا كه اصلا باهاشون حال نمي كنم ،بعد رفتيم ساندويچ شادي سوسيس بندري خورديم و آخرم رفتيم تهران قشنگه به قول شهرزاد، اونجا عكسم گرفتيم،مورد توجه چندتا خارجيم قرار گرفتيم..اينو شايد بعد از يه ساعت فهميديم وقتي داشتيم عكاسي مي كرديم يكي ازين خارجيا كه از همه ام پيرتر بود و البته خوشتيپ تر اومد گفت بياين خودتونو ببينين،آقا نزديك نيم ساعت از ما فيلم گرفته بود حالا براچي؟خــــــــــــــــــــــــــــــــدا عالمه
.
.
امروز هوا عالي بود،عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالي

Saturday, February 20, 2010

15

نمي دونم بايد صدقه بدم
بايد هزاربار خدارو شكر كنم يا چي؟چيزي كه مطمئنم ازش اينه كه چند روزه عزرائيل در تعقيبمه
اما خوب انگار فقط مي خواد بترسونه منو چون خطرو تا بيخ گوشم مياره و بد مي گذرونه..امروز وقتي داشتم شل مي زدم و از دانشگا بر مي گشتم يه تاكسي از اين بي اعصابا كوبوند به من،اما چيزي كه برام جالبه اينه كه اولا اين تاكسي چه جوري از اين همه كنار ميومد كه زد به من،دو اينكه چطوري سالمم...البته جدا ازين كه سمت راستم درد مي كنه و اندازه خر ترسيدم

14

هرچقد از پا دردم بگم كم گفتم
ديروز روز عكاسي بود،مفيد بودنشو دوست داشتم
اما از پا درد اشكم در اومده بود و هيچي نمي گفتم كه هم ناله نكرده باشم هم كوفت بقيه نشه و پا به پا شونم را رفتم،خدايي عكساي خوبيم گرفتيم..آخرم نيم ساعتي تو شرشر بارون را رفتيم...انقد خيس شده بوديم كه انگار جفت پا پريده بوديم تو استخر اما بازم خوش گذشت
من تا آخر امسال بايد يه سي چل تايي عكس خوب داشته باشم تا بتونم از اون ور سال يه نمايشگا بذارم

Wednesday, February 17, 2010

13

حوا منم،منم زن
-آهنگ خوشگليه نه؟
-نه
-پس بيا سهيل نفيسي گوش بديم،همايونم دارم
-بي خيال بابا جو زده ايا،بروبكس نداري؟
.
.
تفاوت من و اون بود كه.......لا الي ا...*(نمي دونم درست نوشتم)ا

Tuesday, February 16, 2010

12

آخ پام

آخ پام

امروز نمي دونم چي شد كه از ميدون دربند تا نوبنياد با الناز پياده رفتيم

آخ پام

امروز نمي دونم چي شد كه بازم با اين همه پياده اي كه رفته بوديم دوباره از چهاراه پاسداران پياده رفتيم تا سر ميرداماد

آخ پام

امروز اختيارم فقط به پام بود

آخ خ خ خ خ خ خ پام

امروز افتتاحيه نمايشگاه توكا نيستاني و بني اسدي بود

تمام نمايشگاهو شل زدم چون پام درد مي كرد

آخ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ پااااااام

پ.نون:اين چند وقتي كه نبودمو ننوشتم به خاطر شرايط گه بوده و بقيشم مسافرت بودم

Thursday, February 4, 2010

11

اجازه نمي دم هر ننه قمري هر چي دلش مي خواد بگه
يابو ادب داشته باش

Wednesday, February 3, 2010

10

اين استقلال-پرسپوليسم شده مكافاتي ها...اصن كلاً اين فوتبال شده مته كه فورو مي ره تو مخ آدم
امروز به امير علي قول داده بودم باهاش فوتبال ببينم
فوتبال كه شروع شد امير علي گفت حالا تو آبي،يا قرمز؟
گفتم نمي دونم...خيلي وقته فوتبال نگا نكردم كه بدونم چي به چيه..گفت نخير تصميم بگير قرمز يا آبي؟...گفتم خوب آبي...خوشحال شد،ذوق كرد،گفت ايول منم آبيم...پيش خودم گفتم اَه كاش مي گفتم قرمز يه ذره كل كل مي كردم باهاش ،مي خنديدم
خلاصه بايد نشون مي دادم كه دارم مي بينم و بايد حواصمم جمع مي كردم چون امير علي هي از من نظر مي خواست و هي بحث مي كرد باهام و اين كه من دقت كنم به اين بازي لوس و بي مزه واقعن عذاب بود..گل اولو كه استقلال زد يه ذره خيالش راحت شد و بي خيال من شد منم هي چرت مي زدم هي چرت مي زدم تا اينكه با صداي گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل پريدم،چشامو به زور باز كردم ديدم امير علي شاكيه چه جــــــــور،فهميدم كه گل مساويو زده پرسپوليس..بي خيال شدم دوباره خوابيدم آخه حال مي داد خوابه،هوا يه نمه ابري بود،فقط خواب مي چسبيد و بس...خلاصه من كل فوتبالو خوابيدم و وقتي پا شدم فهميدم استقلال باخته و امير عليم بس برزخ و شاكي!
.
.
امروز دلم مي خواد يكيو بزنم ،آدما دارن مي گان مغز منو...حالم داره بهم مي خوره از آدماي جاكش دورو برم
تنهاييمو فعلاً دوس دارم هنوز چماق نشده تو سرم!ا
از شازده هنوز بدم نيومده،اما از تو متنفرم...نمي دونم بگم تو كي اي،اما تو آدم مسخره ي گهي هستي كه بعد از تو ان تر به وجود نخواهد آمد
.
.
دلم برات تنگ شده ديوث،بفهم اينو نشاش به من انقد

Tuesday, February 2, 2010

9

اولين روز تجرد اونقدام كه فك مي كردم بد نبود
با الناز رفتيم سينما
هنوز روحيه پتيارگيم قدرت خودشو نشون ميده
راستي
امروز يه يارو بهم يه تيكه ي چندش خنده دار انداخت كه اولين بار بود مي شنيدم
گفت:آي من قربون اون لب رنگيت بشم
.
.
.
تا يه ربع بعدش حالت اوغ داشتم

Monday, February 1, 2010

8

بيست و چهار ساعت از شازده بي خبر بودم كه بهش زنگ زدم.حالا بماند كه از ديشب تا حالا چقد فك كردم به اين رابطه و چقد بالا پايين كردمش و چقد خودمو رو هم گذاشتم كه زنگ زدم بهش،گفتم شازده؟...گفت ها؟؟؟...گفتم مي خوام ببينمت...گفت كه چي بشه؟؟؟...گفتم كه يه سري حرفاي مهم بزنيم...گفت حرفاتو واسه خودت نگه دار من با تو ازين حرفاي مهم نمي زنم...گفتم شازده،امروز حرف نزنيم گه ميزنم به رابطه ها...گفت گه بزن ببينم چه جوري مي زني،تو همه گهارو سر من ماليدي اگه اين سر جا داشت،بازم بمال
شاكي شدم از دستش،از مقاومتش اما دلمم سوخته بود واسش،گفتم قربونت برم حالا شما كوتا بيا،من دارم ميام دم خونتون نيم ساعت باهات حرف بزنم...پنج دقيقه بعد دم خونشون بودم،قيافشو كه ديدم هر چي فحش بلد بودم نثار خودم كردم...گفتم شازده؟...گفت ها؟؟؟...گفتم مريضي؟..گفت به تو چه؟...گفتم بيا بريم دكتر بده حالت...گفت الان همه تيمارستانا بستن بنال بينم چي مي خواستي بگي؟...ديدم همه حرفايي كه از شب تا صب تمرين كرده بودم واسشون يادم رفته...گفت لب گنده؟؟گفتم ها؟...گفت نمينالي؟من برم؟؟....ديدم داره كم كم بر مي خوره بهم،تا حالا شازده با من اينطوري نحرفيده بود،داشت كم كم رگ خل و چليم مي زد بالا..بازم با خودم گفتم عيب نداره از دستت عصبانيه،حق بده بهش،بيا يكم مهربون باش باهاش،چارتا عشوه بيا،بپر ماچش كن،بغلش كن بگو نمي خواستي اينطوري بشه...تو اين فكرا بودم كه ديدم شازده گفت فايده نداره بشين برسونمت در خونتون من حالم خوش نيس حوصله اين لوس بازيام ندارم...گفتم لازم نكرده كون لق تو و هرچي آدم مزخرفه مثه تو،مگه اومدم آل زد منو الانم خودم مي رم...ديدم الانس كه هوار حسين كنه سر من،همين كارم كرد،گفت زهر مار انقد را نرو رو اين اعصاب لعنتي من،بتمرگ... كوتا اومدم رفتم نشستم تو ماشين..
وقتي رسيديم خواستم كه پياده بشم دسمو گرفت يه خورده و بعدش گفت داغونم كردي،برو حالا...خواستم يه چي بگم ديدم الان هر چي بگم تف سربالاس
از اون موقع تاحالا خيلي داغونم....من يه عالمه منطق داشتم كه بايد مي گفتم بهش كه نذاشت...مطمئن بودم كه با گفتن اونا وضع خيلي بهتر مي شد...خيلي

Sunday, January 31, 2010

7

نمي دونم چي شده كه الان نزديك به پنج شيش ساعتي هس كه از شازده بي خبرم...يعني دقيق ترش اينه......شازده پنج- شيش ساعتي هس كه از خودش خبر نداده
درست از موقعي كه از دندون پزشكي اومدم ديدم نزديك به هزارتايي ازش ميس كالو و اس ام اس دارم
و اين امر يكي از معجزه هاي خدا به حساب ميومد فك كنم. كه تا حالا تو تاريخ رخ نداده بود
و دقيقن اين مهمه كه ميره رو مخ خودم كه چرا پنج شيش ساعته كه بي خبرم از اين كره خر؟
و ازين تعجب مي كنم كه آخه پتياره مگه تو همينو نمي خواي؟؟؟ا

من به پتيارگي خودم قسم مي خورم

6

ديشب از بس كه ضعف اعصاب گرفته بودم ،شازده كه زنگ زد جوابشو دادم،گفت مياي بيرون؟گفتم آخه حالم بده!....گفت تو بيا ببينيم همو حالت بهتر مي شه...گفتم شازده بعدن هي گير ندي كه چرا اِلي و چرا بِلي ها....گفت گير نميدم كه چرا اِلي و چرا بِلي...
خلاصه من قبول كردم كه ببينيم همو اما همين قطع شد اين تلفن عين سگ پشيمون شدم...اما از جايي كه مي شناسم ماشاالله چه اخلاق حسيني دارن اين شازده اسدالله خان،حاضر شدم و رفتم پيشش..و رفتن همانا و گير دادن شازده هم همانا...
آخه من نمي دونم چه اصراريه كه اين پسرا وقتي سمج مي شن حتما بايد بدونن كه تو چرا ناراحتي..يه ذره كه احمق باشن مي گن چيه؟پريودي؟توام برا اينكه شاخو بكشي مي گي آره و تموم ميشه.. اما اگه يه ذره مثل شازده مارمولك باشن و هيچ جوره نتوني سرشونو گول بمالي عاقبت بحث حتمن كشيده ميشه به دعوا و اينجوري ميشه كه من نمي خواستم خيلي منطقي از هم جدا بشيم مي خواستم پاره بشه اين پرده هاي لعنتي بين ما...
بعله...ما ديشب بر خلاف همه خستگيا و اعصاب خورديا خيلي خيلي دير خوابيديمو و تا اومد اين خوابه بهم مزه كنه، زنگ زد اين موبايل كوفتي درست ساعت شيش! خواستم خفش كنم بخوابم دوباره، كه يادم افتاد بايد برم آزمايشگاه،خواستم بيخيال بشم به كل،ديدم امروز نرم فردام نميشه و پس فردام همينطور، خلاصه تا آخر هفته نميشه،پس گذاشتم كنار اين گشادگي ماتحتو رفتم بلاخره..
عصرم كه رفتم دندون پزشكي يه ساعت و نيم زير دست آقاي دكتر بوديم و سه تا از ددونامونو پر فرمودند .كار دكتر كه تموم شد،فك ما ديگه بسته نشد..آقا دكتر گفت ببند ديگه دهنو...گفتم خوب اقا دكتر بسته نميشه...خلاصه دكتر معاينه فرمودند ديدن بعله! درد فكي و دهاني فقط نداشتيم تا كلكسيون كامل بشه كه به ياري حق اونم اضافه شد.. ما فهميديم كه دچار تورم مفصل گيجگايي هستيم و ديسك بين دو تا فكام در حال خورده شدن مي باشند..دكتر گفت چي شد كه اينطوري شد؟
تصادف؟....نه
دعوا؟...نه
خميازه وحشيانه؟...نه
قهقه ي ناشيانه؟...شايد
وراجي بي رويه؟....ممكنه...پس كمتر لطفن قهقهه بزن و كمتر حرف...گفتم دكتر؟..گفت خانم؟؟...گفتم من نمي تونم كم حرف بزنم...گفت بايد كم حرف بزني...كم بخندي...خميازه مي كشي بگيري فكتو...سيب،خيار،نون،تخمه،آدامسم نخور...
منم گفتم چشم
از اون موقع تا حالا همينطوري دارم دستورات دكتر و رعايت مي كنم..خاطرات امروزو با هيجان و قهقهه بي رويه براي مامان تعريف مي كنم، آدامسم باد مي كنم و سيبم گاز مي زنم،تند تندم خميازه مي كشم..و تمامي اينا نشانه بيلاخي عظيم به دكتر دوس داشتني منه
.
دكتر من عاشقتما...فقط نخوا از من كم حرف بزنم
!

Saturday, January 30, 2010

5

خيلي سخت بود كه ساعت هفت بلند شدم رفتم برا انتخاب واحد،حالا بمونه كه با النازچقد گيج زديم و چقد خنديديم.كارامون كه تموم شد،گفتم الناز چيكا كنيم؟

گفت حالا يه خورده اي پياده بريم....كلي يپاده رفتيم و كليم هرّو كره كرديم.

كه گفت بريم كافه هنر؟

گفتم بريم كافه هنر

رفتيم لش زديم اونجا كه كار مفيد كنيم خير سرمون و اسم انتخاب كنيم برا نمايشگامون و در كنارشم يه چيپس و پنيريم بزنيم به بدن كه ديدم انگاري منگم

گفتم الناز؟......گفت ها؟؟؟

گفتم چرا سردرد گرفتم؟....گفت مال دود سيگاره

قانع شدم اما ديدم نه انگاري يه جور ديگه ايم

گفتم الناز؟......گفت ها؟؟؟

گفتم خوب من هيچ وقت از بوي سيگار سردرد و سرگيجه نمي گرفتم كه .....گفت خوب شايد يه بواي ديگه داري مي خوري!

خلاصه ديگه داشتم اون بالاهارو مي ديدم كه مينا زنگ زد گفت بياين دم دانشگا كه بريم نهار،گفتم اوكي مياييم الانه..داشتيم جم-جور مي كرديم كه بريم ديدم شازده اس ام داد كه آره، من دلم مي خواد دوباره بريم تو كار صلح و آشتي

گفتم الناز من جواب اينو چي بدم؟؟اصن جواب بدم؟...گفت نمي دونم.....خلاصه درگير شدم با خودم،گيج زدم،سگ شدم،بعد اون رگ ك.س خلي كه عصبي ميشم مي گيره، زد بالا و شروع كردم الكي هر هر خنديدن..هي ك.س كلك بازي دراوردم و...گفتم ديگه بريم خونه..از الناز كه خواستم جدا بشم،گفتم الناز من از كجا برم؟گفت خوب انقلاب-تجريش-نياورون...گفتم الناز من توي انقلاب گم مي شما...گفت خوب از ميدون وليعصر برو..اول هي فكر كردم،سه چهار باري هي گفتم با خودم وليعصر..وليعصر...بعد گفتم الناز؟گفت ها؟؟..گفتم من نمي دونم الان چه شكلي بود ميدون وليعصر؟

بيچاره الناز چشاش گرد شد..گفت برو اونور خيابون بگو ميدون...منم رفتم،اتفاقن زود ماشين اومد،گفتم آقا ميدون؟ گفت بعله....منم سوار شدم....بعد نگا كردم ديدم بَه،اين تاكسيا چقد شيك شدن...راننده ها چقد خوشتيپ شدن..چه موزيكاي مناسبي مي ذارن...بعد بو كشيدم ،ديدم بَه بَه چه بوي خوبيم مياد تو ماشين...كاش مسير بعديشم بخوره به من...

گفتم آقا؟...گفت:خانم؟...گفتم شما مسير بعديتون كجاس؟...گفت شما كجا مي رين؟...گفتم نه شما فقط مسير بعديتونو بگين...گفت:راستش من يه كمي گرسنم،مايلين بريم يه قهوه و كيك مهمون من؟.....پيش خودم گفتم بَه بَه چه با فرهنگ شدن ملت ما.....گفتم نه آقا مرسي من ميدون پياده مي شم،چقدر مي شه؟ديدم آقاهه چپ چپ داره از تو آينه نگا مي كنه..گفت خانم؟...گفتم آقا؟؟؟ گفت تو واقعن فك كردي من با ماكسيما مسافركشي مي كنم؟....اونجا بود كه گفتم آخ آخ ريدي خانم لب گنده،هايپ شدي رفته پي كارش!گفتم آقا معذرت من متوجه نشدم...ديدم داره غر غر مي كنه و مي گه مونگلي و خودتو زدي به اسكلي از قيافم خوشت نيومده و.........ديدم اوضاع بد خيطه،گفتم آقا به بزرگيت ببخش بابامن خسته بودم كور بودم،حالا اگه مي شه مارو پياده كن..گفت پس كارت مارو بگير،گفتم بده كه قال قضيه كنده بشه...گفت الان ميس بنداز بينم.. منم نصف تو،نصف بيرون پيچيدمش به بازي و در رفتم...تو تاكسي كه نشستم تا خود تجريش زر زدم ،هي زر زدم..هيچ وقت انقد نريده بودم...

.

پس و پيش نوشت:الان كارت ويزيت پسره جلومه...روش نوشته:احسان كامران پور....مشاور حقوقي....حالا نمي دونم اين آقا احسان آدم حسابي بوده يا اوسكل كه من ك.س خلو سوار كرده....اما نمرديمو يه بار نا خواسته اتو ام زديم!!!