Wednesday, March 3, 2010

25

امروز روزمو با دوتا پرتقال شروع كردم..بعدم ازشون اجازه گرفتم كه مارك آنتونيم همراهيمون كنه با همون آهنگاييش كه هر موقع دلم تنگ مي شد برات مي ذاشتمشونو عر عر گريه مي كردم،اما ايندفعه نمي دونم به خاطر پرتقالا بود يا چيز ديگه كه اصن گريم نگرفت تازه ده دقيقه هم كه خوند ازش خسته شدم و خفش كردم.بعد پرتقالا ازم خواستن كه اندك اندك شهرام ناظريو بذارمو سه تايي هم خوني كرديم...پرتقالاتمام وقتمو پر كردند حتي اين وسط وقتي پمزي اس ام اس مي داد هم نمي تونست حواسمو پرت كنه
امروز اتفاقي رفتم سراغ شكلاتايي كه پمزي بهم داده بود توش پر مورچه بود...همونطوري گذاشتمش تا مورچه ها سال جديدشونو شروع كنن باهاش اما ام اند ام هامو برداشتم از اونا نتونستم دل بكنم..نصفشو با پرتقالا خورديم
.
.
.
.
حالا ديگه پرتقالا پيشم نيستن احساس پژمردگي مي كردن منم گذاشتمشون تو يخچال.وقتي مي ذاشتمشون تو يخچال نگاه نا اميدشونو ديدم انگار حس كرده بودن كه فردا مي خورمشون