نمي دونم چي شده كه الان نزديك به پنج شيش ساعتي هس كه از شازده بي خبرم...يعني دقيق ترش اينه......شازده پنج- شيش ساعتي هس كه از خودش خبر نداده درست از موقعي كه از دندون پزشكي اومدم ديدم نزديك به هزارتايي ازش ميس كالو و اس ام اس دارم و اين امر يكي از معجزه هاي خدا به حساب ميومد فك كنم. كه تا حالا تو تاريخ رخ نداده بود و دقيقن اين مهمه كه ميره رو مخ خودم كه چرا پنج شيش ساعته كه بي خبرم از اين كره خر؟ و ازين تعجب مي كنم كه آخه پتياره مگه تو همينو نمي خواي؟؟؟ا
ديشب از بس كه ضعف اعصاب گرفته بودم ،شازده كه زنگ زد جوابشو دادم،گفت مياي بيرون؟گفتم آخه حالم بده!....گفت تو بيا ببينيم همو حالت بهتر مي شه...گفتم شازده بعدن هي گير ندي كه چرا اِلي و چرا بِلي ها....گفت گير نميدم كه چرا اِلي و چرا بِلي... خلاصه من قبول كردم كه ببينيم همو اما همين قطع شد اين تلفن عين سگ پشيمون شدم...اما از جايي كه مي شناسم ماشاالله چه اخلاق حسيني دارن اين شازده اسدالله خان،حاضر شدم و رفتم پيشش..و رفتن همانا و گير دادن شازده هم همانا... آخه من نمي دونم چه اصراريه كه اين پسرا وقتي سمج مي شن حتما بايد بدونن كه تو چرا ناراحتي..يه ذره كه احمق باشن مي گن چيه؟پريودي؟توام برا اينكه شاخو بكشي مي گي آره و تموم ميشه.. اما اگه يه ذره مثل شازده مارمولك باشن و هيچ جوره نتوني سرشونو گول بمالي عاقبت بحث حتمن كشيده ميشه به دعوا و اينجوري ميشه كه من نمي خواستم خيلي منطقي از هم جدا بشيم مي خواستم پاره بشه اين پرده هاي لعنتي بين ما... بعله...ما ديشب بر خلاف همه خستگيا و اعصاب خورديا خيلي خيلي دير خوابيديمو و تا اومد اين خوابه بهم مزه كنه، زنگ زد اين موبايل كوفتي درست ساعت شيش! خواستم خفش كنم بخوابم دوباره، كه يادم افتاد بايد برم آزمايشگاه،خواستم بيخيال بشم به كل،ديدم امروز نرم فردام نميشه و پس فردام همينطور، خلاصه تا آخر هفته نميشه،پس گذاشتم كنار اين گشادگي ماتحتو رفتم بلاخره.. عصرم كه رفتم دندون پزشكي يه ساعت و نيم زير دست آقاي دكتر بوديم و سه تا از ددونامونو پر فرمودند .كار دكتر كه تموم شد،فك ما ديگه بسته نشد..آقا دكتر گفت ببند ديگه دهنو...گفتم خوب اقا دكتر بسته نميشه...خلاصه دكتر معاينه فرمودند ديدن بعله! درد فكي و دهاني فقط نداشتيم تا كلكسيون كامل بشه كه به ياري حق اونم اضافه شد.. ما فهميديم كه دچار تورم مفصل گيجگايي هستيم و ديسك بين دو تا فكام در حال خورده شدن مي باشند..دكتر گفت چي شد كه اينطوري شد؟ تصادف؟....نه دعوا؟...نه خميازه وحشيانه؟...نه قهقه ي ناشيانه؟...شايد وراجي بي رويه؟....ممكنه...پس كمتر لطفن قهقهه بزن و كمتر حرف...گفتم دكتر؟..گفت خانم؟؟...گفتم من نمي تونم كم حرف بزنم...گفت بايد كم حرف بزني...كم بخندي...خميازه مي كشي بگيري فكتو...سيب،خيار،نون،تخمه،آدامسم نخور... منم گفتم چشم از اون موقع تا حالا همينطوري دارم دستورات دكتر و رعايت مي كنم..خاطرات امروزو با هيجان و قهقهه بي رويه براي مامان تعريف مي كنم، آدامسم باد مي كنم و سيبم گاز مي زنم،تند تندم خميازه مي كشم..و تمامي اينا نشانه بيلاخي عظيم به دكتر دوس داشتني منه . دكتر من عاشقتما...فقط نخوا از من كم حرف بزنم!
خيلي سخت بود كه ساعت هفت بلند شدم رفتم برا انتخاب واحد،حالا بمونه كه با النازچقد گيج زديم و چقد خنديديم.كارامون كه تموم شد،گفتم الناز چيكا كنيم؟
گفت حالا يه خورده اي پياده بريم....كلي يپاده رفتيم و كليم هرّو كره كرديم.
كه گفت بريم كافه هنر؟
گفتم بريم كافه هنر
رفتيم لش زديم اونجا كه كار مفيد كنيم خير سرمون و اسم انتخاب كنيم برا نمايشگامون و در كنارشم يه چيپس و پنيريم بزنيم به بدن كه ديدم انگاري منگم
گفتم الناز؟......گفت ها؟؟؟
گفتم چرا سردرد گرفتم؟....گفت مال دود سيگاره
قانع شدم اما ديدم نه انگاري يه جور ديگه ايم
گفتم الناز؟......گفت ها؟؟؟
گفتم خوب من هيچ وقت از بوي سيگار سردرد و سرگيجه نمي گرفتم كه .....گفت خوب شايد يه بواي ديگه داري مي خوري!
خلاصه ديگه داشتم اون بالاهارو مي ديدم كه مينا زنگ زد گفت بياين دم دانشگا كه بريم نهار،گفتم اوكي مياييم الانه..داشتيم جم-جور مي كرديم كه بريم ديدم شازده اس ام داد كه آره، من دلم مي خواد دوباره بريم تو كار صلح و آشتي
گفتم الناز من جواب اينو چي بدم؟؟اصن جواب بدم؟...گفت نمي دونم.....خلاصه درگير شدم با خودم،گيج زدم،سگ شدم،بعد اون رگ ك.س خلي كه عصبي ميشم مي گيره، زد بالا و شروع كردم الكي هر هر خنديدن..هي ك.س كلك بازي دراوردم و...گفتم ديگه بريم خونه..از الناز كه خواستم جدا بشم،گفتم الناز من از كجا برم؟گفت خوب انقلاب-تجريش-نياورون...گفتم الناز من توي انقلاب گم مي شما...گفت خوب از ميدون وليعصر برو..اول هي فكر كردم،سه چهار باري هي گفتم با خودم وليعصر..وليعصر...بعد گفتم الناز؟گفت ها؟؟..گفتم من نمي دونم الان چه شكلي بود ميدون وليعصر؟
گفتم آقا؟...گفت:خانم؟...گفتم شما مسير بعديتون كجاس؟...گفت شما كجا مي رين؟...گفتم نه شما فقط مسير بعديتونو بگين...گفت:راستش من يه كمي گرسنم،مايلين بريم يه قهوه و كيك مهمون من؟.....پيش خودم گفتم بَه بَه چه با فرهنگ شدن ملت ما.....گفتم نه آقا مرسي من ميدون پياده مي شم،چقدر مي شه؟ديدم آقاهه چپ چپ داره از تو آينه نگا مي كنه..گفت خانم؟...گفتم آقا؟؟؟ گفت تو واقعن فك كردي من با ماكسيما مسافركشي مي كنم؟....اونجا بود كه گفتم آخ آخ ريدي خانم لب گنده،هايپ شدي رفته پي كارش!گفتم آقا معذرت من متوجه نشدم...ديدم داره غر غر مي كنه و مي گه مونگلي و خودتو زدي به اسكلي از قيافم خوشت نيومده و.........ديدم اوضاع بد خيطه،گفتم آقا به بزرگيت ببخش بابامن خسته بودم كور بودم،حالا اگه مي شه مارو پياده كن..گفت پس كارت مارو بگير،گفتم بده كه قال قضيه كنده بشه...گفت الان ميس بنداز بينم.. منم نصف تو،نصف بيرون پيچيدمش به بازي و در رفتم...تو تاكسي كه نشستم تا خود تجريش زر زدم ،هي زر زدم..هيچ وقت انقد نريده بودم...
.
پس و پيش نوشت:الان كارت ويزيت پسره جلومه...روش نوشته:احسان كامران پور....مشاور حقوقي....حالا نمي دونم اين آقا احسان آدم حسابي بوده يا اوسكل كه من ك.س خلو سوار كرده....اما نمرديمو يه بار نا خواسته اتو ام زديم!!!