Thursday, March 4, 2010

26


امروز يكي از پرتقالارو به طرز وحشيانه اي خوردم..صداي كمك كمك خواستنشو از تو دهنم مي شنيدم وهمينطور صداي جيغش كه هر آن دورتر و دورتر مي شد...وقتي خواستم پوستشو بندازم دور چشمم به اون يكي پرتقاله افتاد كه داشت گريه مي كرد،دلم نيومد چيزي بهش نگمو به خاطر همين بهش گفتم كه نگران نباشه فردام اونو مي خورم..اما زل زد تو چشامو گفت من يه قاتلم يه قاتل ديوث...بعدم زد زير گريه و گفت كاش اونو خورده بودم.آخه اون پرتقاليو كه خوردي حامـــــــــــــــــــــــله بوده!ا