Monday, February 1, 2010

8

بيست و چهار ساعت از شازده بي خبر بودم كه بهش زنگ زدم.حالا بماند كه از ديشب تا حالا چقد فك كردم به اين رابطه و چقد بالا پايين كردمش و چقد خودمو رو هم گذاشتم كه زنگ زدم بهش،گفتم شازده؟...گفت ها؟؟؟...گفتم مي خوام ببينمت...گفت كه چي بشه؟؟؟...گفتم كه يه سري حرفاي مهم بزنيم...گفت حرفاتو واسه خودت نگه دار من با تو ازين حرفاي مهم نمي زنم...گفتم شازده،امروز حرف نزنيم گه ميزنم به رابطه ها...گفت گه بزن ببينم چه جوري مي زني،تو همه گهارو سر من ماليدي اگه اين سر جا داشت،بازم بمال
شاكي شدم از دستش،از مقاومتش اما دلمم سوخته بود واسش،گفتم قربونت برم حالا شما كوتا بيا،من دارم ميام دم خونتون نيم ساعت باهات حرف بزنم...پنج دقيقه بعد دم خونشون بودم،قيافشو كه ديدم هر چي فحش بلد بودم نثار خودم كردم...گفتم شازده؟...گفت ها؟؟؟...گفتم مريضي؟..گفت به تو چه؟...گفتم بيا بريم دكتر بده حالت...گفت الان همه تيمارستانا بستن بنال بينم چي مي خواستي بگي؟...ديدم همه حرفايي كه از شب تا صب تمرين كرده بودم واسشون يادم رفته...گفت لب گنده؟؟گفتم ها؟...گفت نمينالي؟من برم؟؟....ديدم داره كم كم بر مي خوره بهم،تا حالا شازده با من اينطوري نحرفيده بود،داشت كم كم رگ خل و چليم مي زد بالا..بازم با خودم گفتم عيب نداره از دستت عصبانيه،حق بده بهش،بيا يكم مهربون باش باهاش،چارتا عشوه بيا،بپر ماچش كن،بغلش كن بگو نمي خواستي اينطوري بشه...تو اين فكرا بودم كه ديدم شازده گفت فايده نداره بشين برسونمت در خونتون من حالم خوش نيس حوصله اين لوس بازيام ندارم...گفتم لازم نكرده كون لق تو و هرچي آدم مزخرفه مثه تو،مگه اومدم آل زد منو الانم خودم مي رم...ديدم الانس كه هوار حسين كنه سر من،همين كارم كرد،گفت زهر مار انقد را نرو رو اين اعصاب لعنتي من،بتمرگ... كوتا اومدم رفتم نشستم تو ماشين..
وقتي رسيديم خواستم كه پياده بشم دسمو گرفت يه خورده و بعدش گفت داغونم كردي،برو حالا...خواستم يه چي بگم ديدم الان هر چي بگم تف سربالاس
از اون موقع تاحالا خيلي داغونم....من يه عالمه منطق داشتم كه بايد مي گفتم بهش كه نذاشت...مطمئن بودم كه با گفتن اونا وضع خيلي بهتر مي شد...خيلي